اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

یادت هست؟

یادت هست؟

روزی که اندوه

درونت راخراشید

جبینم پرزآژنگ شد

روزی که پاهایم تاول زد

تو گریه کردی

با لبخند کودکی خندیدیم

وبا اشک مادری نالیدیم

ورنج آدمی  دردمشترکمان بود

امروزاما ازکنار هم

در یک پیاده رو بی اعتناردمیشویم

مارا چه میشود؟

وقت غروب ایا

فانوس عاطفه خاموش میشود؟

خورشیدهیچ  ماه نه

حتی ستاره شدن هم

اینگونه فراموش میشود

1389 تامران

خلوتی خواهم برای او که میپرستمش

عزیزم ره سپردن ازکویر

خستگی زاونفس گیر جدائی

میرسد پایان

سوادجنگل سبزوصال

ازتارک سبزافق پیداست

نهالتازه پیوندما بعداز

زمستان جدایی ها

بهاری تازه خواهدداشت

وتیمارش تلاش مستمردرپی

عزیزم می فروشان را

به شهرناکجا بردند

زبیم گزمه بایدخفیه می نوشید

شرابی خانگی رادرتدارک باش

که تاهنگام میعادمداوم کهنگی گیرد

به غیرازوعده های گرم وشیرینی

که جاری شد میان ما

همتنطوری که میدانی ومیدانم

دلم سرسخت مشتاق است

من وشمع وشراب وتو

کنار یکدگر باشیم

بخوابانی درآن شب کودک مارا

که تنهایی میان ما صفای دیگری دارد

چراغ خانه راآنشب بمیرانش

که اشک شوق شمعی رانظر کردن

حدیث خوش تری دارد

به لوح خاطرت بنویس

عزیزم مایلم آنشب

که ازدست تو ساغرها به کف گیرم

توهم گیری زمن ساغر

زنوشانوش مادرخلوتی دلخواه

فرو شوییم زنگارپلشت روزهای تلخ زندان را

عزیزم بوسه ازشهد لبت آنشب

زداید تلخی می را

همین کافیست

شراب خانگی رادرتدارک باش

تامران

عاشقانه از دوست خوبم گیکو

 

بودنت را دوست دارم وقتی پنجه در کمرم حلقه مے کنی و به آغوشت سفت مرا مے فشارے و وادارم مے کنے که به هیچ کس فکر نکنم جـــــــز تــــــو ... !

 

شراب هم … به مستی ام حسادت می کند… آنگاه که خمار یک لحظه… دیدن تو می شوم…