بابهارآمده بود مارزنجیرسیاه ! که فروافکندم از تک وتا سالها پنهان بود،قصه دلکش عشق
گوشه سینه من عرضه اش ننمودم نه به صحرانه به جنگل
نه زمین ونه زمان نه به شبها نه به روز ونه حتی همسر
اینک آن قصه کجایم افکند چارکنجی مستور غصه گاهی بی نور
وسرانجام رهش برسردار 18/2/91 ع کودکانه .تامران