شهر با توسعه خاطره آغاز نشد
دست با انجمن پینه به ادغام نرفت
کوچ همراه کسی بازنگشت
شعر از مخمصه واژه هنوز
به رهایی نرسید
و پساز آن همه صبر
ناجوانمرد مجازات نشد
بچهها دردل یک تابستان
توپ بر شیشه رخوت نزدند
و پراکنده نشد هیچ خبرهای نژاد
مردی از آنطرف مزرعه یکدسته ملخ را
به تمسخر نگرفت
کودکش گاری خودرا نشکست
و زنش دیرزمانیست فقط
خورش مغز قناری میخورد
دیده بودم که شبی باغچه تنها شده بود
دشت از فلسفه سُست زمین میرنجید
و کلاغی به تمنّای پریدن دائم
پر خودرا میکند
اینچنین است که در هیچ زمان
ساعت هشت
روبروی شب ما معجزه صورت نگرفت
واژه تکرار نشد
سربلندی همه مُرد
و ازآن پس به تن امنیت ما
مگسی دست نزد
باغبانی گل بیداری گنجشک نساخت
و دکانی به بدهکارترین مشتریاش
گاه لبخند نزد
هیچکس خاک نخورد
دزدی از کار خود عبرت نگرفت
درخیابان سحرخیزی گل
منطق بازنماندن دیروز
به زیارت میرفت
با کسالت میرفت
کودکیهای مرا
پدرم میدزدید
مادرم میخندید
و دراین بخش شنیدم هرگز
دختری عاشق زنبور نشد
و گروهی گفتند
لبش از نیش ولی قرمز بود
پهلوانهای محلی
همه با موش رفاقت کردند
چون نوشتند، حقیقت این است
یکشب از آنطرف حفره بیمقداری
روشن و صاف نمایش دادند
زیر این شهر چه غوغای عجیبی برپاست
شاید این حادثه بهتر آن است
که بر آن نقطه آغاز ندید
ازکسی نیز نشانی نگرفت
بهتر آن است که همراه سگ و خرس و پلنگ
خودمان را بسپاریم به آینده «آب»
«باد» را ناز کنیم
یا بباریم به «خاک»
و به ظرفیت آتش برسانیم دما
چون خداوند هنوز:
چشم در راه تکان خوردن ماست...