اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

هجویات

سالها به  آسمان چشم دوختم

غافل ازاینکه انچیز که میخواستم

برزمین بود ونزدیک

همیشه ستاره زهره را میدیدم

ودیگرهیچ

میدانستم راه غیر شیری هم وجود دارد

میانبری برای دوست داشتن

نگاهش که کردم شرم رخسارش

سرخی اش  کم از مریخ نداشت

وکنون خاک رس را در ست دارم

دوست ندارم چیزی با آن بسازم

فقط نظاره گروسوسه سفالگری رهایم نمیکند

..........

هیچ نمیبینم هیچ نمیشنوم

فقط میدانم قلبم درگرومشتی خاک است

که خود را خاک طلا میداند

برای منکه دیریست زرگری را کنارگذاشتم

هنوزترس از ورشکستگی را دردل دارم

نمیشنوم جر صدای چرخ کوزه گریم

نمیشنوم جرصدای خاک خاک خاک

نمیبینم جزسپیدی آب اب برای ساختن

صدایی جزنفسهای کوتاه زیر گوشم نمشنوم

احساس میکنم تمام سیاره ها را دربرم دارم

وهراس ازاینکه مالک اسمان راضی باشد

به بخشیدن

اما ستاره ای دیگر بخواهند اورا به

روشنی خورشید بفروشند غافل ازاینکه

دردلم اتشی روشنترازاختر نوردارد

ودر سرم سودای غمگنانه جدایی

برای آنچیزها که من هیچگاه اصل نمیپنداشتم

کاش کمی زرگر نبودند

کاش زود نمیباختم

که سرم همیشه رو به آسمان باشد

اینبار نه برای دیدن

برای دعا کردن ورهیدن مردم ازجهل خویش

که نمیدانند زرگری که قطعه طلایی میبیند

تمام عیارش را میسنجد

حتی میداند که قبل او این طلا چند دست چرخیده

چون میدانید زر خود درمقابل برخی حلالها

مس میشود.

ربطی نداشت در اواسط نوشتن تمرکزم بهم خورد میگذارم برای هجویات.

آنطور نیستی که فکرمیکنی    بلکه آنطورکه فکرمیکنی هستی .کمی فقط کمی به خودت نگاه کن به اطرافت کمی انوقت میفهمی چرا چشمهایم خیره به آسمان است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.