اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

خط خطی های یک عشق شش ماهه تقدیم به او که عظمت عشق را...

نمیدانم فقط گهگاه خواندم دراین شش ماه اینها شد تمام آنچه می اندیشیدم



   خوشگو ترین پرنده ی جنگل   / درژرف آبگینه اسیرکلام شد  

منقارواگشودوپیامی داد   /  جفت منی اگر/با سایه ات بپر

دیدم غروب جلد  /ازآبگیرصاف گذرکرد

پرنده از نک سرسبزها نظرمیکرد   /پرنده سایه سی مرغ را سفرمیکرد.

  

 

 

 

مهتاب گه گاهی درنگ خسته ای دارد   /برکنج دنج بام همسایه

وتوکه پلکت میپرد ازسوزش شبهای بیخوابی

ازپشت شیشه پابپای ماه میرانی  /چندی که میرانی   

گویی مغاک ذهن تو درپرتو مهتاب   /تورینه اش را میگشایدژرف

تودرکناراین مغاک تیره میمانی تنهاتویی وروح تنهاتر

انسان چه وحشتناک ظلماتی ست! /بایک تکان دست پنهانی

سرمیخوری تا دور دورودورتر تا بینهایت ها

توسخت سنگینی  /همراه توآوارمیبارد

باخویش میگویی که ایکاش   / این بینهایت رانهایت بود 

سنگی پناهم بود اگر تن تکه تکه میشد ودرجسم می خستم

ازاین سقوط مرگ میرستنم

ازخش خش زانوی تو خم می شود بر پشت می افتی

موشی معلق مانده پشت پرده توری

 

 

 

 

 

ازتندشیب رود گذشتیم    /چیزی ورای خستگی کاروکارزار    /  درماجوانه زد

       مهتاب بود باهرشتاب  من   /بررودعکس قلب من پیدا

مارابرای زمزمه در بدرنیمه شب /  خط ابتدا  /یک دم بهانه داد  /تاانتها 

اما   / هرخط  /مجموع نقطه ها تنها

درکارو کارزار

 

 

مهتاب من   /آیینه دارم باش  تا شکوه ترا بخوانم

آنقدربخوانم تا حفظ

چندان که با تو بمانم

 

 

من

درکوله بارزندگی تلخ 

ازرودهاپیام پیوستن

وزبادهاپیام بگسستن

آوردم ارمغان  /در بیکران حشمت پندار

درقله ی رفیع قلبم

یک عمر    /تنهانشستم با خویش

آنجا درخون  درآتش   آموختم

رازبزرگ هستی را  /آموختم  چگونه بمیرم

آموختم با دست خویش بنویسم

تاریخ مرگ زندگیم را

افسوس ای مخاطب شش ماهه   /بیدارنیستی

قلب تو  /درمشتهای بسته بیگانه می تپد

بیدارنیستی که بگویم

بایدکجا چگونه بمیرم

 

 

 

 

شب اگردرون من سقوط کند  /وشط خونم سیاهی پذیرد

بادبان به سوی تو خواهم گشود

ای مهتاب روشن لنگرگاهم

من هنوزنه چندان مغرورم که لنگربرنگیرم

ودراین تیرگی شب بی نورتو بمیرم

من آن ستاره یی رامیجویم که فقط به قلبت رهنمون شود

نه  آنکه سرسیروسفرم هست    که حدیث زندگی تلخم رامرورمیکنم

زنجیری گردنم را میفشرد

بی که بدانم به کجا پیوسته

وهرلحظه کوتاه تروکوتاه ترمی شود

من هنوز نه چندان مغرورم که لنگربرنگیرم

بدون نورتو   /درتیرگی بمیرم

 

 

 

 

 

 

سلام ای مه سپید  /چه زودمیگذری

من ازکویری میایم که به هنگام مهرگان

خواب باران میبیند  /وگیاهی درآن میروید

که در وهم  ؟ازتیره یگیاهان آبزیست

سلام ای مه سپید

آونداین نبات تشنه ترامیخواند.

 

 

 

 

تو

ازشکوه خیمه لیلا میایی   تادرحریق واحه ی عاشق

گامی به دردبسپاری   برخارهارطوبت پای برهنه ات

ازبرکه های بادیه پیغام میبرد

زنگ کدام قافله دربانگ پای تست

کاین بی شکیب   درد سیاه را   همچون حضوردوست

دراستخوان خسته ی خود بارمیدهد

تکرارکن تکرارکن مرا

تا شعر من رها شود ازتنگنای نای

آوای تو بشارت آزادیست

لالایی بلندمژگانت  پلک مرا   تا بیگزند رخوت شبگیر میبرد

تا فصل بزرگ دیدن وماندن  ازمشرق حضورتوبرتابد

تکرارمیکنم نام ترا

تو

ازخیمه شکوه لیلا میایی

بانوی من شکوه غریبت شکفته ی باد

 

کنون که رازکبودی زپرده های غروب

گرفته تنگ ترم ازپیامک شه گو

به تاک سبزتو چونان عشقه میپیچم

که عطرباده ی نابیم درخیال سبو

 

 

 

 

 

 

خط چندم را میخوانم؟نمیدانم

این خط عمرتوست

تاپرتگاه زاویه دستت جاری

مردی دراین گذر  در راه تو خواهدآمد 

سایه به سایه

غرقاب ها اما درنقطه های اوج

فتح

تنها نصیب تو

ازفتح قله ها مایوس می نشیند او

درشب نشین آبی آویزه های یخ

 

 

 

 

 

 

 

 

شبها که نبضم  زیر شصتم   هفتاد بارمیکوبد

من با آشیان جغدی درملتقای شب

بیدار میشوم

وقتی فشارخونم  سیال جیوه را  بین دو هفت وهفت

سرمیگرداند

من با پنجه های موشی موذی  اسفنج مارپیچ ذهنمرا

چندین گمانه میزنم تااعماق

اعماق نشکستن   پیش چشم تو

باورنمیداری دگرجزرنج ندارم

ترا به هرشب تابشت بر گنبد شهرت

قسم

بسیارفقیرم

اما هنرم ثروتی دست نیافتنیست اینجا که پشیزی نمیدهند

گدای محبتت بودم

راحت شو پوزخند بزن کنون فشارم بالاست

کنون میدانی گدای ابدی هستم

صدقه هایت را درون جعبه ها ننداز

چندین گمانه میزنم تا جعبه جیبم

توان دیدن صدقه سر مثل ترا دارد

اسفنج مارپیچ ذهنم را تو میدانی؟

نمیدانی

هنرتوست مراشکستن مراگشودن مرا گسستن

این خاصیت غروروثروت است.

 

 

 

 

 

 

 

ما دو دیواریم

مادودیواربلند کوچه ی تنگیم

دست معماری که شاید نام تقدیریا هرچیزدیگربود

خشت روزان جوانی را   روی هم میچید ومی خندید

قلبهای نوجوان ما  درگل هرخشت مینالید

مادودیواریم  سالهای سال  روزها   شبها

رهگذرهای شتابان رابه کارخویش میبینیم

رهگذرهایی که سردرگوش هم دارند

رهگذرهایی که  میبوسندوتنهایند

مادودیواریم ودرما پلک هر در بسته ی جاوید

تا نسیم گفت وگویی ازنهفت کوچه میخیزد

پلک درها باخیال دست پنهان نوازشگر

نرم میلرزد

دست پنهان نوازشگرولی افسوس   پلک درهارا به رویای گشایش گرم میدارد

لحظه ها وپلک ها چون سرب

مادودیواریم

مادودیواربلند کوچه یتنگیم

ماکنارخویش ودورازخویش میمیریم

مااسیرپنجه ی معمارتقدیریم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.