اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

دل نوشته ای ازشاعره گرامی مهشیدرضایی ازسایت شعرپارسی

دلم گرفته است و خدا خوب می داند که وقتی می گیرد،جمع می شود،محو می شود!
از نگاه خشمگین دنیا گرفته است!گرفته است و انگار دیگر صدای قدم های خدا،توی خلوتی دلم نمی پیچد!
دنیای این روزهای من،رنگش با همیشه فرق کرده است.انگار آبی هم با دنیا قهر کرده است!
پشت پرده ی نگاهم همه ی رنگ های دنیا خلاصه شده است.حاصلش همان سیاهی است که هی تکرار می شود و هی تکرار می شود!
چشمانم را می بندم.انگار می خواهم همه ی سیاهی را دور بزنم!انگار چشمان من هم دلزده شده از این همه سیاهی!همه چیز را از ابتدا مرور می کنم!
درست همان لحظه ای که ماه در آمد و لبخند زرین خورشید را بلعید،قطار تاریکی به راه افتاد.درست همان ثانیه ای که سکه ی خورشید از رونق افتاد و رنگ طلایش را شب خرید،دنیای من در سیاهی غرق شد.ماه و چهره ی نقره فامش فانوس تاریکی ها شدند و من گم در این تاریکی!
فانوس آنقدر دور بود آنقدر بالا بود که هیچ دستی نمی توانست آن را از آن عرش عظیم از آن آسمان کبیر به زیر آورد و دردست گیرد،شاید راهی را از بیراهه نشان دهد!
جهان خاموش و شب تاریک.زمین گم،آسمان گم،منم آواره ی این دشت سردرگم!تنم لرزید،دلم را خشم و خون پر کرد!کجایی ای چراغ دل؟من اینجام پیش این مردم!
منم تنهای این تنها،شدم آواره ی دنیای وانفسا!تمام آسمان خاموش؛ستاره ها مثه نوری توی مشت سیاهی، غرق اند مثه ماهی ها تو تنگ ماهی!قدم هام هم صدای شرشر بارون،بارون هم همصدای اشک هامون!
بارون شاید اشک خدا بود،برام من،برای تو،برای ما،برای آدم!آدم اما داشت زیر اشک خدا خیس می شد!اما خدا گریه نمی کرد.خدا بزرگ بود،خدا هیچ وقت گریه نمی کرد!
قطار تاریکی به ایستگاه دوم رسید،شب به نیمه رسید.صدای جیر جیرک های ولگرد خراشی بود بر دل سیاهی!ذهن را خط خطی می کرد،شب را از یاد می برد!و شب نباید فراموش می شد.قطار باید تا آخرین ایستگاه می راند.همه چیز سیاهی شب را فریاد می زد.چشم ها سیاهی را باور می کردند و دل ها از سیاهی می لرزیدند و قلب ها عشق را در سیاهی گم می کردند!
و کاش چشم های پر از پرسش آدم سیاهی را دور می زد و از دل آسمان رد نور را جست و جو می کرد.شاید نوری پیدا می شد که آدم مجبور به باور تاریکی ها نمی شد.قطار به ایستگاه سوم رسید.شب از نیمه گذشت و وقت بیداری گل ها و چمن،وقت عاشق شدن بید و صنوبر نرسید!توی این تاریکی که صدای صحبت ماه و زمین همه ی دنیا را بیدار کرده است،من به خواب قطار توی پس کوچه ی شب می اندیشم!ترس از خواب قطار،ترس از شبی که به صبح نرسد.ذهن خواب آلوده ی من درگیر است!به شبی فکر می کند که سیاهی اش به پایان نرسد،صبح بمیرد و مرگ شقایق برسد!
من از این شب راهه ها،من از این بن بست بی نور و زندان شب می ترسم.قطار کی به آخرین ایستگاه می رسد؟شب راه درازی دارد!تا سپیده راه یک قرن است!کی صبح می آید و صدای قمری بانگ بیداری را می نوازد؟آنقدر رفتم تا همگام شب باشم،پاهایم دگر نایی ندارند.قطار به آخرین ایستگاه نزدیک می شود.ماه می خواهد تا صبح نشده خود را از نظر پنهان کند.ستاره ها به یکباره خاموش شدند.سیاهی بار خود را بست و عازم رفتن شد!و قطار به ایستگاه آخر رسید!
خورشید از دل آسمان هویدا شد و آسمان هم که یک پارچه آبی!جهان را به مانند هر روز نور فرا گرفت.نوری که چشم سیاهی را می زد!و سیاهی محو شد.
انگار دنیا از نو متولد شد.دنیایی که همه ی سیاهی را پشت سر گذاشت و نور را به تک تک دل ها ارزانی کرد!
و دوباره من سربلند کرده ام و به خورشیدی می نگرم که به من روشنایی می بخشد!من و همه ی آفتابگردان ها!
و این دنیای است که من از دل تاریکی ساختم،دست به دست تمامی آفتابگردان ها!
mahshid rezaeei" پایان "

http://s1.picofile.com/file/7441819993/PANDE_PDAR_tami_hamuon1383.mp3.html

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.