درهیاهوی بازار نگاه کردن به لیست خریدم با دستهای پر از وسائل خودش چالشی بود .
مثل همیشه درحال خودم مشغول خرید بودم . داشتم لبو جمع می کردم که حضور کسی را کنارم حس کردم گردن چرخاندم کسی نبود .
حضور آدمها همیشه برایم پیش از رویت بصری یا سمعی حس میشود پس از خریدم از پیرمرد بومی, برای خرید دیگری طول بازار را طی کردم و مقابل زیتون فروشی ایستادم که نا گاه صدایی بسیار آشنا شنیدم و آن احساس حضور مسجل شد .
با فروشنده مشغول صحبت بود . می نالید از بی صحابی مملکت وگرانی .
عادت به برگشتن و نگاه کردن ندارم اما گوشهایم هرگز اشتباه نمیکند این صدا آشنا بود خیلی آشنا آنقدر که زمزمه های عاشقانه آنقدر که نوجوانی , آنقدر دور که یادم نیامد کیست .
زیتون را گرفته و از جلوی مغازه جنبی که رد می شدم , پشت صاحب صدا به من بود و من شناختم .سرم را بلند کردم و از زیر لبه کلاه در آینه مغازه دیدمش . آه چقدر شکسته , چقدر داغون , محبت مواد وافیون در چهره اش رد پایی عمیق جاگذاشته ست .
خشکم زد وسائل بدست گیج ,مات , در چند ثانیه پرتاب شدم به چهارده سالگی . چون مجسمه ابوالهول وسط بازار میخ ایستاده بودم .
سلام یک رهگذر که حتی نمیشناختمش و جواب دادن به او مرا بخود اورد خدا پدرش را بیامرزد .
دست وپایم سر شده بود . بارانی طوسی داشت جلویم زیر باران با چتر قدم میزد شانه هایش افتاده گامهایش خسته .
خبری از آن زن بیوه نوزده ساله زیبا و اغواگر نبود .
او دیگر دنیا نبود .
حتی به یک سلول کوچک جاندار هم نمی مانست .
از دوستی شنیده بودم برگشته ست ودرشهر زندگی می کند و حتی احمد گفت نبینیش بهتره حالت گرفته میشه !چیزی ازش نمونده واینو با چنان اعتماد به نفسی میگفت انگار از خودش چیزی مونده ! آه رفقایم همه له شدند .
خریدم از یاد رفته و لیست را گم کرده بودم زیر باران نمیدانم چطور واز کدام.طرف تا پای ماشین امدم . توان رانندگی نداشتم
بخاری روشن داخل ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم و با صدای سلطان ویگن که می خواند ببار ای نم نم باران خیره به قطره های رقصان روی شیشه , که همگی میدویدند تا از مرگ.زیر تیغه برف پاک کن درامان باشند پرتاب شدم به چهارده سالگیم .
وقتی بی پناه بودم . گاهی خانه می رفتم.گاهی نمیرفتم .
زیاد مجالس میرفتم آنقدر که نه تنها خرج خودم بلکه خرج رفقای همیشه بزرگتر از خودم که متاهل بودند را هم بیرون می آوردم .صبحها دبیرستان و بعد تاساعت 4 کانون هم درسهایم را میخواندم هم.پیانو تمرین میکردم . گاه خانه عمه و عمو گاه مادر گاه رفیق . دربدری برای پسری که در رفاه و آموزش درست قد کشیده بود و در سایه سار هنر برای خودش ادمی شده بود و با جور پدر به قعر روستایی اجدادی به جبر برده شد و حتی حسرت ابونمان مجله دانشمند برایش ماند وحسرت استودیوهای صداوسیما که در آنجا همیشه خوشحال بود وخلاق .
از بی پناهی به با محبتها پناه میبردم .
دریکی از مهمانیهای خصوصی دیدمش . نسبتی با یک دوست قدیمی داشت .
اولین اهنگ.را که خواندم آمد دستش را دراز کرد
سلام دنیا هستم بسیار خوش آمدید خیلی تعریف شما رو از علی شنیده بودم چه خوب امشب افتخار دارم کارتونو بشنوم .
من بچه اجتماعی بودم و ارتباط با خانمها هرگز برایم سخت نبود از کودکی فهمیده بودم نگاهم باید جنسیتی نباشد کلا جدا از کنجکاوی های کودکانه , در تربیتی نکو توسط مادری فرهیخته واگاه و پدری جنتلمن ومبادی اداب ومطالعه قد کشیده بودم .
دستش را به ارامی زنانه فشردم . و تشکر کردم از تعریفش .
و بعد چند آهنگ دنیا کنارم نشسته بود وبا من میخواند . وچه صدای خوبی و چقدر کوک ودرست وبا احساس می خواند .
محیط انزمان برای من نوجوان گاه در این جمعها مناسب نبود .
یکعده دراتاقی دربسته دورمنقل , عرق خورها اناقی دیگر
خانمها و موزیک هم اتاقی دیگر . از آنجا که خودم بچه سالمی بودم واگاه خط قرمزم.مواد بود. اطرافم هم زیاد آدم اهل بخیه بود ولی از دست گرفتن وافور توسط دنیا تعجب کردم .
همانجا کامل دیدمش .
چشمانی آبی ولبانی قرمز وشهوت انگیز پوست سفید هبکلی تراشیده ,سینه هایی سفت وخوشفرم کمری به مانند تنگ شراب
ومنی که همیشه غرق در کتابها بودم احساس کردم درمنزل خانم هاویشام هستم ودخار ارزوهایم چون سیندرلا میدرخشد با آن.لباس بدن.نما و نازک .
دیدم تمام مردان آن مهمانی چشمشان به هوس برای او می درخشد.
تا ساعت سه نیمه شب آنجا بودیم و دوروز بعدش دنیا گفت جشن نامزدی دارند و ما برویم .واز آنجا بود که شبش بوسه ای بر لبانم گذاشت وگفت من میخوام با هم دوست باشیم .
منهم خیلی مودبانه گفتم لطفا بوسه بدون.هماهنگی ممنوع من از اون لاشی ها نیستم که اب دهنم را بیفته . لطفا حد دوستی خودتون رو نگهدارید دنیا خانم مافقط چند تا اهنگ باهم خوندیم و کمی گپ زدیم ِشما سرت گرمه ماشا.. هم رادیات پرکردی هم دود گرفتی سرخوش هستید . عیبه شما یک خانم متاهل هستید .
ومن خر خیال میکردم زن یکی از آن مردان است بعدها فهمیدم مرد دامادش بود .
آنقدر پیگیرم شد که عاقبت یکروز باهم خلوت کردیم وگپ زدیم
عاشقم شده بود .
برایم تعریف کرد چگونه درهجده سالگی طلاق گرفت و بعد هم کاسب شد . تکپرانی قیمت بالا که دستی بر فروش مخدر بصورت کلی هم داشت . پولدار بود مردها دورو برش موس موس میکردند وپاچه خواری و او هم تیغ میزد .
آنقدر عاشقم شد که بخاطرم منزلی اجاره کرد و کسب وکار تعطیل
ومن برای اولین بار با یک زن زیر یک سقف رفتم .
تجربه عشقبازی زیاد داشتم بنابراین وقتی در آغوشش بودم
میگفت چقدر خوب میشد تو شوهرم بودی اما با من حروم.میشی توباید پیشرفت کنی ِ
وچقدر سنگ صبورم بود در دعواهای با پدرم نصیحتم میکرد
همه جا با هم میرفتیم به اصرار من لب به دود نمیزد . براش ساز میزدم .
به صاحبخونه گفته بود خواهر زادمه وما راحت زندگی میکردیم .
و من برای اولین بار با دنیا مرد شدم مزه سکس کامل را چشیدم . دنیا برایم هدف بود بیشتر درس میخواندم بیش ساز میزدم بیشتر عروسی وکانون وتاتر میرفتم اما کم کم زندگی در محیط کوچک کار خودش را کرد و خیلی ها سنگ اندازی کردند که از هم جدا شویم .
پنج ماه بینظیر را با دنیا داشتم .
خاطراتی ثبت شده دارم از لحظه ها مثل افتادنمان با موتور یا آواز خواندن دوتاییمان .
از هماغوشی های شبانه و نوازشهای معصومانه . سالها بعد
مجدد دیدمش و به مهمانی دعوتمان کرد که شلاقش را هم خوردیم و دیگر خبری نداشتم .
شنیدم زندان است و شوهرش هم اعدام شد به جرم موادسنگین .
کنون که دیده بودمش کاش میتوانستم کمکش کنم اما من حتی حوصله قطعه اویزان در خودم را ندارم چه برسد کسی آنهم با این شرایط آویزانم شود .
دنیا را دوست داشتم چون به من تجاوز نکرد .
پنج سال اختلاف سنی چیزی نبود اما یکزن پرتجربه واغوا گر تا خیالش از بابت من نوجوان جمع نشد که مایل به رابطه هستم , بعد ان.بوسه , دیگر به حریمم بدون در زدن وارد نشد . مرا برای خودش میخواست . میگفت خودم زنت میدم دانشگاه میفرستمت
الان من باید او را کمپ میفرستادم . از دنیای زیبایم چیزی نمانده بود جز روسپی تکیده .
بخار شبشه ها را با دسمال گرفتم و استارت زدم و به سمت خانه راه افتادم . یکهفته گذشته است اما همچنان درفکرم غیر مستقیم کمکش کنم ِ
آه دنیا, که پسر بودنم.را تقدیمت کردم
کاش میدانستی هموز همان پسرک هستم دست نیافتنی اما عاشق عاشقی که چیزی از ان شادابی اخلاقیش نمانده روزوشبهایش به انتظار کسی که دیگر نمی آید .
به اینکه چون تو بیاید هم.راضیم اما خواهم مرد در حسرت نداشتنش .
زمستان 1403 #تامران_هامون
ازتماشا ببینید
لبخند مصنوعی تامران هامون https://www.namasha.com/v/ruNvox4H
مثل تمام روزها ازخانه که بیرون آمد با اولین سوز پاییزی یقه پالتو رابالاکشید به طی کردن با امینیت بین الفصلین جهت نخوردن سرما عادت داشت قبل از راه افتادن سمت درازای کوچه پوزخندی زد وگفت : بین الفصلین و گام برداشت .
شب کاملی را گذرانده بود اما نیمه شب و در اوایل سحر درآغوش او با خبری برآشفت و بعد همه چیز محوشد و یک تصمیم بد که با یک شب خوب تعویض شده بود با اندوه وضربه ای مهلک تر بازگشت .حال درمحله ای غریب رها شده تا نفرتش را از اینهمه درد در شهری که از انسانیت تهی میشد فراموش کند .برای تاریخ شناس ومورخی چون او تکرار مکررات چون سوهان برای روح وروانش بود .
کوچه را طی کرده ، به خیابان رسید در اولین نگاه به قهوه خانه ای که بسیار مدرن دکور شده بود توجه اش جلب شد . کاش بیدارش می کردم باهم قهوه ای میخوردیم بعد سریع حرفش را پس گرفت یعنی باز هم ذهن آشفته اش هان زد استاد قهوه ی قجری و تصمیم تلخ شد چون به نظر او همانطور که در کلاسهایش برای دانشجوها می گفت از قجر تا حال همانیم . حاضریم به همدیگر قهوه ی قجر بخورانیم ان هم بهر خودخواهی تا دراین وانفسای زندگی بمانیم وشایدم از حرص وآز به جنگلی برسیم که شیر سلطانش نباشد و خوکچه های هندی کوچک هم ادای شیر دربیاورند یا سطحی تر شد چند نفر اینگونه انتقام میگیرند ؟ چند نفرت درعشق یا چند لیتر اسید ؟ چند قرص نان تا خوشبختی لازم است ؟
_ هههووویییییییی یابو
صدای موتوری بود باقی را نشنید هرگز نفهمیده بود در پیاده رو حق تقدم با راکب موتوری ست یا عابر پیاده
اول صبحی خلوت بود چرا پیاده رو؟؟؟ وقبل از اینکه درد فرهنگ تا مغز استخوانش را بسوزاند چند متر جلوتر زن پیری رادید که داشت بساطش را پهن میکرد . چهل متری را تا گاه رسیدن به او نگاهش کرد مشخص بود این کاره نبود گیج میزد کارتن ها را چندین بار جابجا میکرد
به بساطش رسید ایستاد به به چه کتابهایی سلامی کرد و سریع چمباتمه زد .. ماهی سیاه کوچولو چاپ اول کاغذ کاهی و جلد سیاه برداشت وسطش را بویید مست شد تمام الکل دیشب خونش مجدد بجوش امد
چشمهایش بزرگ علوی با اینکه می دانست پولی دربساط ندارد هردو کتاب را برداشت وپیرزن را دید که کتاب تاریخی را برعکس ورق میزند . گفت مادر جان برعکس گرفتی عینکت کو؟
_ دارم دنبال فروش دیشب میگردم که پول خرد بهتون بدم لای این کتاب گذاشته بودم الان نیست .
گفتم باقی پول را نمیخواهم بماند سفته سرصبح مادر دستم سبکه همینکه حالموخوب کردی ممنونتم
بعد دید یک کتاب دیگر هم عین همان کتاب زیر انبوه کتابها پنهان شده است بیرون کشیدش و به او داد گفت :شاید تو این یکی گذاشتی مادر میخوای من بگردم ؟
_ نه مادر چشام ضعیف نیست میترسم با یکی از همین فروخته باشم آخه مادر من که سواد ندارم از روی جلد می شناسم انقدر با اندوه ونگرانی این را گفت که مرد حساس داستان ما حس خوشایندش مات شد.هردوکتاب ازاسکناس خالی بود اقتصاد اسلامی جلد اول وسوم.
خم شد یک کتاب دیگر بدون اینکه حتی عنوانش را نگاه کند برداشت و پولش را مجدد حساب کرد وراه افتاد .
کم کم خیابان داشت از عابران و اتومیبیل ها گرم میشد
هنوز تا برگریزان پاییز کلی مانده بود کتاب بدست قدم زد قهوه ی قجری و اقتصاد اسلامی . . سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند اما پنجاه متر بالاتر تابلوی مبل فروشی توجه اش را جلب کردانواع مبلهای سلطنتی. به مغازه که رسید همه چیز کهنه و نم گرفته بود دودست مبل بزرگ با طراحی عالی وبقول خودشان سلطنتی انگار که سالهاست کسی تمیزش نکرده آخر مغازه به انتظار نشسته بود غرولند کرد مگر سلطنت چه دارد که مبل ان داشته باشد خندید گاه فکر میکرد حداقل اقتصادش درست بود ومردمش شاد اما بعد از نتایج بسیار به این نتیجه رسیده بود که همان سلطنت هم باید کاملا پوست می انداخت
هنوز نمیداتست کجاست واین بسیار خوش آیند بود
کسبه کم کم مغازه ها را باز میکردند نگاهی به ساعتش کرد هنوز هفت نشده بود اما هوا خوب روشن بود
جلوتر یک طباخی بود که کله پاچه اش بخار می کرد اما تنها یک نفر مشتری نشسته بود و یادش می آمد صبحهای جمعه این گونه مکانها قبلا مملو از مشتری بود. یک فقیر انطرف خیابان روی مقوا هنوز روزش آغاز نشده بود و در ده متری مسجدی شیک که معلوم بود بازاریان محل خوب به آن رسیدگی میکنند روی زمین مچاله شده بود دلش بدرد آمد پس لرزه ای در اندامش احساس کرد با نگاهی به دوطرف خیابان برای فحش نخوردن مجدد کرد و عرض را پیمود بالای سرش ایستاد اگر چه صورتش زیر مقوایی پنهان بود اما دریافت خواب سنگینی روی بقچه ی زیر سرش دارد چون جنبنی کفشهایش را بین سینه وشکمش مخفی کرده در بی خبری بود کمی صورتش را نزدیک کرد وبعد از این کارش خجالت کشید اگر قرار بود بوی الکل دهان کسی را کشف کنند خود او اولین گزینه بود.دست درجیبش کرد و اسکناسی را درنزریکی سرش نهاد طوری که ب محض گشودن چشم زیر مقوا ببیند با بغض به پله
مسجدرسیددلش نماز خواست سالها بود به گهگاهی برای حفظ ارامش خواندنش دلخوش بود اگر چه دین را مساله ای بسیار شخصی میدانست وعاملی برای گاه درجا زدن ممالک پیشرو بعنوان یک مدرس دانشگاه نمیتوانست احساس شخصی اش رادخیل کند . از پله ها بالارفت و کفش را به کفشداری سپرد جورابها را دراورد و وضو گرفت تابرود در خانه خدایی که در دومتری اش بنده ای سر بر سنگ فرش خیابان داشت به صحن که وارد شد خشمش فرونشست این بوی قدیمی و صمیمی انگاه که خلوص بود ونیت خالص .مهری از جای مهری گوشه ی صحن مفروش برداشت و یکدور دور خودش چرخید
دونفر دیگر فنادا می خواندند به نماز ایستاد تا رها شود آرام گیرد شکوه کند خالی شود سبک شودگنگ شد
_اخوی خدا بزرگه حل میشه حاجت روا بشی
تازه حس کرد دستی به شانه اش اضافه شده است سر از سجده برنداشته دست رفت و قدمها دورشد بخود آمد انگار واقعا مدتی سربرسجده گریه کرده بود پیشانیش درد میکرد وفهمید چاه دردش خالی شده است ومحتویاتش را خدا بخیر کند . بلند شد وبعد ازتحویل گرفتن کفشهایش وارد خیابان شد و یادش آمد برای وضو دهان مکروهش را آب نکشیده است احساس گناهش را به غلظت خداپرستی اش بخشید و راه افتاد و اولین تاکسی را نگه داشت_دربست
راننده کله اش را که کم مانده بود بخاطر شنیدن این کلمه از سمت شاگرد بیرون بیاوردرا تکان داد وسوار شد
زرجوب میرم
راننده زیر لب چشمی گفت و سرفرمان را چرخاند تا دور بزند وبعد از چند کوچه تازه به خیابان های آشنا رسیدند وفهمید کجاست درمسیر نگاه میکرد استیصال در چهره همشهریانش داد میزد تکیده درفضای اجتماعی حاصل از شرایط بد زندگی درهمه ی زمینه ها رادیو ساعت را هشت اعلام کرد و اخبار شروع شد بدبختی در آمریکا تظاهرات برزیل کشتن دواسراییلی توسط فلسطینی ها ساخت پنج مدرسه توسط ایران در سوریه بازداشت چند نفر اغتشاشگر در خراب کاری های اخیر وساعات شرعی امروز چهارشنبه چهاردهم ابان ماه .
راننده کلید پخش را چرخاند و خواننده ای که صدایش انگار تازه از خواب بلند شده بود و نعره میزد وگوش خراش سعی داشت شما را وادار به شنیدن کند هربار این در رو محکم نبند نرو و باز یاد مادرش افتاد که بعداز پایین اوردن لولای در خانه توسطش داد میزد : پدرسگ بی شرف تی او سرومچه سگ .....
و اومیفهمید لابد بازم با این صدا پدر بزرگش از فضا برزمین افتاده و یقینا مادرم برای اینکه مجدد بزحمت داغ کردن زغال و فراهم کردن آپلوی فضانوردی جناب سپهبد وفلوت ایشان برای در ماه نواختن است .
کم کم انگار خیابان ها زیادی شلوغ بود نرسیده به زرجوب انگار تظاهرات بود راننده گفت
وای بازم شروع ببوسته سر صبحی اقای مسئول بی ناموس چرا مردما گرسنه داری اخه ؟
سریع کرایه را حساب کرد وپیاده شد دوست نداشت درآن شلوغی دیده شود آخر حراست دانشگاه عین سایه همه جا در زندگی اساتید سرک میکشیدند حال که بعد مدتها یک شب را پیچانده بود میخواست به سلامت منزل برسد تا کمی بخوابد.
صدای شعارها محکم تر میشد هر چه به پل زرجوب نزدیک میشد پشت سرش درمیدان صیغلان وروبرویش روی پل شلوغ تر میشد تنه میخورد سعی میکرد سریع از هرجا جمعیت و شعاردهی کمتراست رد شود افرادی جوان بدون ریش دوربین بدست بالای چند ساختمان ایستاده بودند وقتی خواست مجدد زیپ یقه اش را بالا بکشد دیده بودشان .
بغل دکه ی اصغرآقا فشار مردم به حداکثر رسیده بود همه می دویدند انگار با اسب گله ای را رمانده بودند
مرد مات ومبهوت بود تا بخودش بیاید زمین خورد سریع بلند شد و دوید که از روبرو دید خواهر زاده اش امیر هم جزو جوانان معترض است
دایی سلام فرار کن دارن با موتور میان
و با امیر سمت کوچه ی کنار پل دوید تمام سوراخ سمبه های محل خود را می شناخت داخل کوچه شلوغ بود برگشتند و از ره پشت بازار به فلکه ی زرجوب رسیدند داخل گاراژ ایستادند ماموران یگان ویژه کلا فلکه وخیابان را بسته بودند
امیر داشت از شجاعتهایشان در این چندروز می گفت و او درفکر این بود چرا اسلحه ای را که میخواست با آن خودش را بکشد را به نسرین نداده طفلکی دیشب کلی التماس کرد که نبرش بگذار همین جا .اما او گوش نکرد اصلا به تیر خودکشی به زرجوب آمده بود تازیر پل محل پدری یکبار هم جسد آدمی متشخص پیدا شود نه معتادینی که از بدبختی سرنگ مرده اند
بعد از اعدام افسانه همیشه خودش را سرزنش می کرد که اگر برای نیل به مقصود کاش همراه نمیشد کاش آری نمیگفت .آری گفت و افسانه اش را ازدست داد جوانی اش را پای وطن آنگاه که از معتبرترین کالج ها پیشنهاد داشت . میتوانست آدم سطحی باشد وتنها آرمانش سیرکردن خانواده اش اما افسوس که داغ عشقش همراهش همفکرش نامزدش افسانه فقط یک تیر تیز انتقام در او روشن کرده بود و میدانست عاقبت توانایی مقابله با آن راندارد . امیرجان دایی بریم ؟
بریم دایی خلوت شد...
دایی وخواهر زاده راه افتادند
_مادرت میدونه اومدی ؟
_نه دایی لطفا نگو
وای اگه بدونی الان علی اس داد
عملیات صبح ما ترکونده
_چکار کردید امیر کله خری نکنیدا
_نه دایی خیالت جمع وساکت شد
اوف چه روزی شروع کرده است قهوه قجری تا طنش برای دمکراسی به خودش که آمد با امیر بین انبوه فراریان گیر افتاد تا به خودشان بحنبند جلوی چشمش باتومی سر امیر را شکافت بچه افتاد هل کرده بود به گوشه پیاده رو کشیدش داد میزد یکی کمک کته کسی نمیشنید ناگاه لگدی به کلیه اش خورد و ضربه ای به سرش خون جهید کنار امیر که شوک شده بود دراز کش زمین شد
سه مامور بشدت شروع به زدنشان کردند داد میزد من فقط رهگذرم ولی انگار کر بودند یا اینکه زبان فارسی نمیفهمیدند بعد از اضافه شدن دونفر دیگر پتج نفری او وامیر را با چند جوان دیگر بسمتی هل دادند مردم حمله میکردند که نجاتشان بدهند اما شلیک هوایی و گاز اشک آور کلا همه راعقب نشاند .
کنار یک اتوبوس تعدادی مامور بودند واتوبوس مملو از بازداشتی بود
بردند که تحویل دهند زانوانش براثر کشیده شدن روی زمین زخم بود واز پارگی شلوارش خون تراوش کرده بود چشمهایش نمیدید فقط یک روزنه در یکی از چشمهایش که نمیداتست چپ است یا راست برای دیدن بود سرش با زور بلند کرد تا امیر را بیابد دید امیر دستبند به دست خودش راه میرود وخیالش جمع شد نتوانست سرش را بالا نگه دارد گنگ شد .صدایی بلند شنید
اهای توله سگها ببینید از تو ماشین این عاقبت همه ست اگر آدم نشید آدمتون می کنیم نشد خودمون بلدیم چطور محوتون کنیم و چندجمله برای رعب و خوف بیشتر جالب اینکه اتوبوسی ها هووو میکشیدند و چند مزدور سدیع شروع به زدنشان بین صندلی هادشدند
دم رکاب اتوبوس همان صدا گفت بالا جا نیست این سروکله ش خونیه نجس میکنه همه جا رو اجنبی خائن وطن فروش جیره خور اسراییلن اینا
برقش گرفت انگار آب یخ بروی مورخ ما ریخته بودند چقدر این کلمه ی نجس برایش آشنا بود قبل به رسیدن نتیجه از گوینده لگدی خورد و دوزانو نشست پای رکاب
سرباز رویش را ازدسمت خودرو به سمت صاحب صدا وفرمانده چرخاند وزیر چانه اش را بلند کرد از روزنه چهره ی کریه ش رادید آری درست شنیده بود این نجس همان نجسی بود که از صدای جامانده از اعدام افسانه شنیده بود نجس وبعد صدای گلوله ها و خموشی افسانه
قدرتی گرفت نگاهش کرد بله با عکسی که سالها پیش از مرد دیده بود میخورد خودش بود . شعبان بی مخی دیگر که قبل انقلاب ژتون میداد بعد یکدفعه تغیبر کرد وحاجی شد وبعد هم بازاری و بعد هم نوچه پروری و.. این چرا اینقدر گنده شده بود مگرقرار نیود ریشه اینها خشک شود ..استبداد نباشد آزادی باشد مسلمین دررفاه باشند پس امثال این چه میکنند دراین سازو کار پاک گونه ؟
کشان کشان دراتوبوس نشاندنش انقدر وضعش داغان بود که حتی دستبند نزدند وتفتیش نکردند خودش هم لب وانکرد اصلا نای واکردن نداشت . اتوبوس راه افتاد امیر جلو نشسته بود جوانها همه میخواندند و میخندیدند و سریع چوبش را میخوردند بعد نیم ساعت اتوبوس یک اتاق شکنجه ی سیار شده بود شش مامور پشت پرده های کشیده همه را میزدند چند ضربه ای به او که اخر ماشین بود هم خورد . ناگاه فرمانده با چهارلیتری اب امد و شروع کرد به یکی از بازداشتیها بزور خوراندن جو ملتهب شد دیگر نتوانست خویشتنداری کند اما اخر کار نبود یکی از مامورها زیپ شلوارش را باز میکرد و با صدای بلند راننده را خطاب میداد حاج تقی من روشون بشاشم پول شستشوی ماشین هم خودم میدما
وراننده داد میزد چه حرفیه خونشونم بریزی اگر چه نجسه ولی راحت ماست مالی میشه ومیخندیدند و مرد به این فکر میکرد چرا انقلاب کرده اند همزمان با پایین کشیدن زیپ انگار زنده شده بود با یک حرکت وسط راهروی اتوبوس رسید و پنج گلوله پشت هم وبعد آخری را وسط پیشانی قاتل عشقش نشاندن به حرمت همه قهوه های قجری تمام مادران بی سواد تمام فقیران کنار مسجد خوابیده تمام سلطنت های کهنه و تمام زباله گردان شلیک کرد سکوت مطلق فقط اتوبوس با صدای مهیبی چپ کرد و بعد هیچ نفهمید فقط صدای افسانه می آمد عشقم کیفت یادت نره بیاری و بیهوش شد .
چندی بعد پسر جوانی در وبلاگش نوشت :
برای ندیدن کارتن خوابها برای رفاه بیشتر داییم رفت
ونگفت دایی بخاطر افسانه اش رفت .
واینگونه سیاست شد کثیف ترین مساله ی دنیا هنگامی که عشق وانسانیت را لگد مال میکند .
#تامران_هامون 31شهریور 99
کتاب صوتی جشن فرخنده
خوانش وتولید تامران هامون
تهیه کننده هومن شیوا
لینک دانلود بصورت زیپ ازپیکوفایل
http://s10.picofile.com/file/8393977342/Ja6nFarkhondeh_J_al_ahmad_BY_Tamran_hamuon.zip.html
افتخار خوانش چند قسمت از طنز زیبای کودک فهیم نوشته امیرمهدی ژوله گرامی رو داشتم براتون به اشتراک میگذارم
امیدوارم بپسندید ودربیشترشنیده شدنش یاری برسانید بمن هنرجوی مستقل
مخلص همگی
تامران
خرداد نودوهشت .
درود به همه همراهان طی دوماه پیش رو چنداثر درقالب دکلمه و تراک موسیقی خدمتتون ارائه میکنم امیدوارم افتخار همراهی و حمایت از من هنرجوی مستقل رو بهم بدید.
ارادتمند همه .به امید روزهای بهتر
تامران هامون خرداد نودوهشت
لینک دانلود
http://s9.picofile.com/file/8361443934/SHEKASTE_NYAZ_foroogh_by_tamihamuon.mp3.html
شعرهومن طاهری
بیان تامران هامون
سبک نوینی در خوانش بصورت چندصدایی والحان گوناگونhttp://s9.picofile.com/file/8320509876/VID_201