درهیاهوی بازار نگاه کردن به لیست خریدم با دستهای پر از وسائل خودش چالشی بود .
مثل همیشه درحال خودم مشغول خرید بودم . داشتم لبو جمع می کردم که حضور کسی را کنارم حس کردم گردن چرخاندم کسی نبود .
حضور آدمها همیشه برایم پیش از رویت بصری یا سمعی حس میشود پس از خریدم از پیرمرد بومی, برای خرید دیگری طول بازار را طی کردم و مقابل زیتون فروشی ایستادم که نا گاه صدایی بسیار آشنا شنیدم و آن احساس حضور مسجل شد .
با فروشنده مشغول صحبت بود . می نالید از بی صحابی مملکت وگرانی .
عادت به برگشتن و نگاه کردن ندارم اما گوشهایم هرگز اشتباه نمیکند این صدا آشنا بود خیلی آشنا آنقدر که زمزمه های عاشقانه آنقدر که نوجوانی , آنقدر دور که یادم نیامد کیست .
زیتون را گرفته و از جلوی مغازه جنبی که رد می شدم , پشت صاحب صدا به من بود و من شناختم .سرم را بلند کردم و از زیر لبه کلاه در آینه مغازه دیدمش . آه چقدر شکسته , چقدر داغون , محبت مواد وافیون در چهره اش رد پایی عمیق جاگذاشته ست .
خشکم زد وسائل بدست گیج ,مات , در چند ثانیه پرتاب شدم به چهارده سالگی . چون مجسمه ابوالهول وسط بازار میخ ایستاده بودم .
سلام یک رهگذر که حتی نمیشناختمش و جواب دادن به او مرا بخود اورد خدا پدرش را بیامرزد .
دست وپایم سر شده بود . بارانی طوسی داشت جلویم زیر باران با چتر قدم میزد شانه هایش افتاده گامهایش خسته .
خبری از آن زن بیوه نوزده ساله زیبا و اغواگر نبود .
او دیگر دنیا نبود .
حتی به یک سلول کوچک جاندار هم نمی مانست .
از دوستی شنیده بودم برگشته ست ودرشهر زندگی می کند و حتی احمد گفت نبینیش بهتره حالت گرفته میشه !چیزی ازش نمونده واینو با چنان اعتماد به نفسی میگفت انگار از خودش چیزی مونده ! آه رفقایم همه له شدند .
خریدم از یاد رفته و لیست را گم کرده بودم زیر باران نمیدانم چطور واز کدام.طرف تا پای ماشین امدم . توان رانندگی نداشتم
بخاری روشن داخل ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم و با صدای سلطان ویگن که می خواند ببار ای نم نم باران خیره به قطره های رقصان روی شیشه , که همگی میدویدند تا از مرگ.زیر تیغه برف پاک کن درامان باشند پرتاب شدم به چهارده سالگیم .
وقتی بی پناه بودم . گاهی خانه می رفتم.گاهی نمیرفتم .
زیاد مجالس میرفتم آنقدر که نه تنها خرج خودم بلکه خرج رفقای همیشه بزرگتر از خودم که متاهل بودند را هم بیرون می آوردم .صبحها دبیرستان و بعد تاساعت 4 کانون هم درسهایم را میخواندم هم.پیانو تمرین میکردم . گاه خانه عمه و عمو گاه مادر گاه رفیق . دربدری برای پسری که در رفاه و آموزش درست قد کشیده بود و در سایه سار هنر برای خودش ادمی شده بود و با جور پدر به قعر روستایی اجدادی به جبر برده شد و حتی حسرت ابونمان مجله دانشمند برایش ماند وحسرت استودیوهای صداوسیما که در آنجا همیشه خوشحال بود وخلاق .
از بی پناهی به با محبتها پناه میبردم .
دریکی از مهمانیهای خصوصی دیدمش . نسبتی با یک دوست قدیمی داشت .
اولین اهنگ.را که خواندم آمد دستش را دراز کرد
سلام دنیا هستم بسیار خوش آمدید خیلی تعریف شما رو از علی شنیده بودم چه خوب امشب افتخار دارم کارتونو بشنوم .
من بچه اجتماعی بودم و ارتباط با خانمها هرگز برایم سخت نبود از کودکی فهمیده بودم نگاهم باید جنسیتی نباشد کلا جدا از کنجکاوی های کودکانه , در تربیتی نکو توسط مادری فرهیخته واگاه و پدری جنتلمن ومبادی اداب ومطالعه قد کشیده بودم .
دستش را به ارامی زنانه فشردم . و تشکر کردم از تعریفش .
و بعد چند آهنگ دنیا کنارم نشسته بود وبا من میخواند . وچه صدای خوبی و چقدر کوک ودرست وبا احساس می خواند .
محیط انزمان برای من نوجوان گاه در این جمعها مناسب نبود .
یکعده دراتاقی دربسته دورمنقل , عرق خورها اناقی دیگر
خانمها و موزیک هم اتاقی دیگر . از آنجا که خودم بچه سالمی بودم واگاه خط قرمزم.مواد بود. اطرافم هم زیاد آدم اهل بخیه بود ولی از دست گرفتن وافور توسط دنیا تعجب کردم .
همانجا کامل دیدمش .
چشمانی آبی ولبانی قرمز وشهوت انگیز پوست سفید هبکلی تراشیده ,سینه هایی سفت وخوشفرم کمری به مانند تنگ شراب
ومنی که همیشه غرق در کتابها بودم احساس کردم درمنزل خانم هاویشام هستم ودخار ارزوهایم چون سیندرلا میدرخشد با آن.لباس بدن.نما و نازک .
دیدم تمام مردان آن مهمانی چشمشان به هوس برای او می درخشد.
تا ساعت سه نیمه شب آنجا بودیم و دوروز بعدش دنیا گفت جشن نامزدی دارند و ما برویم .واز آنجا بود که شبش بوسه ای بر لبانم گذاشت وگفت من میخوام با هم دوست باشیم .
منهم خیلی مودبانه گفتم لطفا بوسه بدون.هماهنگی ممنوع من از اون لاشی ها نیستم که اب دهنم را بیفته . لطفا حد دوستی خودتون رو نگهدارید دنیا خانم مافقط چند تا اهنگ باهم خوندیم و کمی گپ زدیم ِشما سرت گرمه ماشا.. هم رادیات پرکردی هم دود گرفتی سرخوش هستید . عیبه شما یک خانم متاهل هستید .
ومن خر خیال میکردم زن یکی از آن مردان است بعدها فهمیدم مرد دامادش بود .
آنقدر پیگیرم شد که عاقبت یکروز باهم خلوت کردیم وگپ زدیم
عاشقم شده بود .
برایم تعریف کرد چگونه درهجده سالگی طلاق گرفت و بعد هم کاسب شد . تکپرانی قیمت بالا که دستی بر فروش مخدر بصورت کلی هم داشت . پولدار بود مردها دورو برش موس موس میکردند وپاچه خواری و او هم تیغ میزد .
آنقدر عاشقم شد که بخاطرم منزلی اجاره کرد و کسب وکار تعطیل
ومن برای اولین بار با یک زن زیر یک سقف رفتم .
تجربه عشقبازی زیاد داشتم بنابراین وقتی در آغوشش بودم
میگفت چقدر خوب میشد تو شوهرم بودی اما با من حروم.میشی توباید پیشرفت کنی ِ
وچقدر سنگ صبورم بود در دعواهای با پدرم نصیحتم میکرد
همه جا با هم میرفتیم به اصرار من لب به دود نمیزد . براش ساز میزدم .
به صاحبخونه گفته بود خواهر زادمه وما راحت زندگی میکردیم .
و من برای اولین بار با دنیا مرد شدم مزه سکس کامل را چشیدم . دنیا برایم هدف بود بیشتر درس میخواندم بیش ساز میزدم بیشتر عروسی وکانون وتاتر میرفتم اما کم کم زندگی در محیط کوچک کار خودش را کرد و خیلی ها سنگ اندازی کردند که از هم جدا شویم .
پنج ماه بینظیر را با دنیا داشتم .
خاطراتی ثبت شده دارم از لحظه ها مثل افتادنمان با موتور یا آواز خواندن دوتاییمان .
از هماغوشی های شبانه و نوازشهای معصومانه . سالها بعد
مجدد دیدمش و به مهمانی دعوتمان کرد که شلاقش را هم خوردیم و دیگر خبری نداشتم .
شنیدم زندان است و شوهرش هم اعدام شد به جرم موادسنگین .
کنون که دیده بودمش کاش میتوانستم کمکش کنم اما من حتی حوصله قطعه اویزان در خودم را ندارم چه برسد کسی آنهم با این شرایط آویزانم شود .
دنیا را دوست داشتم چون به من تجاوز نکرد .
پنج سال اختلاف سنی چیزی نبود اما یکزن پرتجربه واغوا گر تا خیالش از بابت من نوجوان جمع نشد که مایل به رابطه هستم , بعد ان.بوسه , دیگر به حریمم بدون در زدن وارد نشد . مرا برای خودش میخواست . میگفت خودم زنت میدم دانشگاه میفرستمت
الان من باید او را کمپ میفرستادم . از دنیای زیبایم چیزی نمانده بود جز روسپی تکیده .
بخار شبشه ها را با دسمال گرفتم و استارت زدم و به سمت خانه راه افتادم . یکهفته گذشته است اما همچنان درفکرم غیر مستقیم کمکش کنم ِ
آه دنیا, که پسر بودنم.را تقدیمت کردم
کاش میدانستی هموز همان پسرک هستم دست نیافتنی اما عاشق عاشقی که چیزی از ان شادابی اخلاقیش نمانده روزوشبهایش به انتظار کسی که دیگر نمی آید .
به اینکه چون تو بیاید هم.راضیم اما خواهم مرد در حسرت نداشتنش .
زمستان 1403 #تامران_هامون