اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

شعری از دکترآرزو صفایی از انجمن شعر پارسی

اینجا هزارن ستاره جان باخته
خزان از آسمان می بارد
ماه بر شاخسار تک درخت کوچه طعنه میزند
شاید برگهایش مهتاب بریزد


مسافری میرود
شاید باز گردد
اگر امید باز گشتن داشته باشد


کو همت مردانه همسایگان هور
تا ماه را چراغی کنند
و رد رخساره ی شرمگینت را
که بر کوچه مانده
دریابند


آه شب چه غمگین است و خسته
گویی فلکش کرده اند
درد دارد
نمیخواهد به فردا برسد
دل سوخته
به تمنای نگاهی نشسته از غریبه ای


و ما مهتاب به دندان گرفته ایم
تا چه شود
نمیدانم
کاش این شب
به گرداب سرد تنهایی نمی غلطید


کدام دلداده به فریاد بی کسی نشسته
که شب به روز نمیرسد
آخر کلام
صفحه ی کاغذم به بدکامی تلخ شد
سیاه شد
و هنوز نمیدانم
چرا شب به روز دل نمیدهد

چرا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.