اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!
اندک سوادی که دارم

اندک سوادی که دارم

دردهایی که اززندگی میکشیم گاهی هم لذت!

دلنوشته ای ازدوست خوبم آرمین از کیپ

راهِ بهشتم از چشم تو می گذره،این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب این صورتا کی ان، که دور میز شام، سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟ تو حرفاشون دارن از مرگِ من می گن، از فصل اعتراف، حبس و محاکمه... حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار می کنن فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور وهلهله سردار می کنن حواریون من، تو فکرشون همه، سرگرمِ کشتنه رؤیاهای منن حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم می زنن دستِ منو بگیر، این شام آخره، امکان معجزه یک در نهایته اون قدر جرم من با من خودی شده، که سایه ی منم فکرِ خیانته کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پستازیانه ها کی سوت می کشن؟ آماده ام! بگو گل میخای عذاب، کی غنچه می کنن رو دست و پای من؟ من خسته ام از این اورادِ بی هدف، من ذله ام از این ایمان بی امید، از روزگاری که حتا خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید این آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره معراج من هنوز، مثل گذشته ها، بوسیدنلبات توی آسانسوره دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره! «زانو نمی زنم! سر خم نمی کنم!» اینفردا رو صلیب فریادِ آخره!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.